سینما قدس؛رویایی که کابوس شد

سینما قدس زنجان برای هم نسلان من بخشی از هویت فرهنگی این شهر بود و نسل های متوالی در این سینما خاطرات خوب و خیال انگیزی را تجربه کردند اما  تخریب این مکان فرهنگی زخم عمیقی بر کالبد آن خاطرات خوب بود و رویایی که به کابوس مبدل گشت.

به گزارش خبرگزاری سلامت (طبنا)زنجان، جعفر محمدی_امروز روز ملی سینماست،معجون قدرتمندی از هنر و صنعت که می توان آن را به عنوان مهمترین صنعت هویت ساز در بین ملتها دانست.

هر چند هنوز هم سینما بخش مهمی از سبد فرهنگی خانوارها را تشکیل می دهد، اما این جادوی عصر مدرن برای نسل معروف به دهه شصتی ها، پدیده شگفت انگیزتری بود. در نبود کانال های متعدد تلویزیونی و فضای مجازی، این سینما بود که همچون کهربا، همه را به سوی خود می کشید.

فضای سینما در این دهه به جهت فرهنگ خاص سینماروها و غلبه فیلم های جنگی و اکشن و این که طرفداران این هنر اغلب طبقات خاص اجتماعی با سلیقه ای خاص بودند، فضایی مردانه به حساب می آمد. به کرات می شد تنش ها و دعواها در مراحل مختلف از صف بلیط گرفته تا حین تماشا و بعد از آن را شاهد بود.
رفتن به سینما جرم نبود، اما رگه های نه چندان ضعیف فرهنگ مذهبی زمان قبل از انقلاب هنوز در خانواده ها وجود داشت و مانعی به حساب می آمد. هر چند خود این مساله بهانه ای بود برای سرپوش گذاشتن بر تنگناهای مالی،در بهترین حالت رفتن به سینما عملی عبث به حساب می آمد. رفتن به سینما بدون همراهی یک بزرگتر که حتی الامکان جثه قوی داشته باشد و رعب در دل ها بیاندازد، حداقل برای ما دبستانی ها ممکن نبود.

برای من که برادر بزرگتری با توصیفات فوق نداشتم و پدری که به خاطر کار زیاد، فرصت و علاقه ای برای این امور نداشت، سینما رفتن رویایی بیش نبود تا این که اتفاقی خاص افتاد...

پرده اول- پاییز یا زمستان سال 67 بود،خدا رحمت کند رفتگان آن کسی را که در آموزش و پرورش وقت بالاخره متوجه شد ما بچه مدرسه ای ها، به جز فرار کردن به پناهگاه و هیجان ناشی از صدای آژیر، به تفریحات دیگری هم نیاز داریم و همین شد که اعلام کردند برای رفتن به سینما قدس و فیلمی به نام "گلنار" برنامه ریزی شده است، قیمت بلیط هم ده تومان بود. برخلاف امروز تنها چیز بی اهمیت موضوع فیلم بود.

مهم در آن مقطع رفتن به سینما بود و بس. انگار بمبی انداخته باشند مهیب تر از بمب های صدام. همه چیز حتی پایان جنگ ایران و عراق تحت الشعاع این رویداد قرار گرفته بود. هر جا می رفتیم بحث مصیبتی بود که مدرسه به جان پدر و مادرها انداخته بود. هر از گاهی هم با صدای فحش و بد و بیراه یک نفر می ریختیم بیرون تا ببینیم چه خبر شده؟ و بچه ای را می دیدیم که پابرهنه در حال فرار است و پدری که با لباس زیر و ایضا پابرهنه چند متری تعقیبش کرده و غرولندکنان در حال بازگشت به خانه است و همزمان آبا و اجداد باعث و بانی را مورد تفقد قرار می دهد.

زن های محل در اجتماعات خود تصمیمات همدیگر را جویا می شدند و با آن احساسات مادرانه به دنبال راه حل می گشتند. در خانه ما اما همه چیز با سکوت همراه بود. اقتدار پدر اجازه شورش و طغیان نمی داد. بقیه پدر و مادرهای محله امجدیه و خیابان روزبه هم به لحاظ کاری و مالی گرفتارتر از آن بودند که گوش شنوایی برای ضجه های دلخراش بچه های شان داشته باشند.

از کوچه ما فقط من توانستم هزینه 10 تومان بلیت سینما را تامین کنم. آن هم نه به این خاطر که پدرم یک دفعه به اهمیت سینما و هنر و سبد فرهنگی خانوار و ... پی برده باشد؛ بقالی کوچک پدرم بود و دخلی که به خاطر دوشغله بودنش خیلی حساب و کتاب نداشت. نظارت ضعیف بود و کسی نفهمید. سال های بعد و در فیلم های بعدی هم همین طور.

پرده دوم- بالاخره روز موعود فرا رسید و معدود افراد متمول! مدرسه در قالب یک مینی بوس نصفه و نیمه از مقابل مدرسه رازی خیابان روزبه به سمت سینما قدس حرکت کردیم. خوشحالی ما فقط با خوشحالی پینوکیو قابل قیاس بود، زمانی که با دوستانش سوار بر کالسکه به سوی جزیره خوشی حرکت می کردند.

برای من کودک که گذرم فقط شب عید به حوالی سبزه میدان می افتاد، این جابه جایی مسافرتی محسوب می شد. از خیابان گونیه که پیچیدیم به خیابان امام، نگاهی از پنجره به بیرون انداختم و با کمال تعجب دیدم اکثریت دوستان جامانده، از پیاده روهای اطراف در حال دویدن دنبال ماشین هستند. بعدها متوجه شدم مسیر حرکت ما را پیش بینی کرده و اطراف مدرسه دخترانه ولیعصر به کمین نشسته بودند. از تعجب شاخ درآورده بودم. تمام مسیر را دویدند، به امید این که دم در سینما فرجی حاصل شود. مثل یک فوج نظامی به رهبری یکی از بچه های بزرگتر و با حفظ فاصله حرکت می کردند. از رئیس جلو نمی افتادند و با اراده ای قوی نه آن قدر نزدیک می شدند که دیده شوند و نه آن قدر عقب می ماندند که شانس شان را از دست بدهند. از تمام ظرفیت های طبیعی و انسانی مسیر اعم از ماشین و انسان و مغازه و درخت، برای رعایت اصول استتار استفاده می کردند. شوخی که نبود. چه کسی می توانست فردای آن روز در مقابل تعریف فیلم و سینما طاقت بیاورد و گریه نکند؟ مگر "امیرو"ی فیلم سازدهنی می توانست در برابر وسوسه نواختن آن ساز لعنتی مقاومت کند؟

پرده سوم- مینی بوس و بچه ها همزمان رسیدند. عرق کرده و تشنه و از پاافتاده. وقتی پیاده شدیم به یکباره هجوم آوردند و چند نفرشان همراه با سیل جمعیت و شلوغی جلو سینما موفق شدند خود را به داخل برسانند و بقیه با چشم هایی گریان ناکام ماندند. فرمانده هم کتک خورده از دست عوامل سینما با لباس هایی که حریف سرما نمی شدند، کنار خیابان بغض کرده بود. این صحنه هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به سه دهه، آزارم می دهد.

سالن همکف سینما وَلوَله عجیبی بود،همه هراسان و دستپاچه در فکر تسخیر صندلی بودند. مثل الان شماره گذاری معنایی نداشت. به تصور این که مثل خانه پرجمعیت مان هر چه به تلویزیون نزدیک تر، بهتر!؛ مستقیم رفتم ردیف جلو. فکر می کردم در سینما هم میزان ولوم صدا را یکی مثل پدرم تعیین می کند و اگر عقب تر باشم نمی شنوم. غافل از این که از منظر سینماروهای حرفه ای، بهترین جا برای نشستن یک جایی است بین وسط سالن، این را بعدها فهمیدم.

پرده چهارم- فیلم که شروع شد احساسی مرکب از ترس و هیجان به جانم افتاد. به جز پرده بزرگ مقابل که مرا بلعیده بود چیزی وجود نداشت. انگار نه انگار که سالنی هست و چند صد نفر آدم هم دور و برم نشسته اند. فکر می کردم همراه با گلنار در جنگل هستم و خرس ها گرفتارم کرده اند. به قدری در فیلم غرق شده بودم که زمان را نمی فهمیدم. گویی کارگردان نقشی هم در فیلم به من داده بود. همراه با گلنار گم شده بودم. او در جنگل و من در عالم رویایی سینما. شاید از همان موقع بود که عاشق کلوچه شدم. همراه با گلنار حرف می زدم. نگران جانم بودم. غصه پدربزرگ و مادربزرگم را می خوردم و پا به پای گلنار و خاله قورباغه نقشه فرار می کشیدم.

فیلم که تمام شد تازه به خود آمدم و تا حدودی به عالم واقعیت برگشتم. درست از ساعاتی بعد از تماشای فیلم تا هفته ها هرجا گوش مفتی پیدا می کردم داستان گلنار را با تمام جزئیاتش تعریف می کردم، به مصداق ضرب المثل وصف العیش، نصف العیش. شب ها شخصیت های اطرافم را به جای شخصیت های داستانی قرار می دادم و قصه گلنار را در تخیلات خود دوباره بازسازی می کردم. جرح و تعدیلش می کردم و به دلخواه خود آغاز و پایان داستان را عوض می کردم. شیرینی این تجربه فراموش نشدنی به قدری گوارا بود که تا تجربه بعدی یعنی فیلم سینمایی "ساوالان" نتوانستم به انتظار عنایت مدرسه بنشینم.

فیلم سینمایی گلنار را دوست دارم به خاطر این که بهانه ای شد تا برای اولین بار با جادوی سینما مواجه گشته و چنان هیجانی را تجربه کنم که هنوز هم از پس گذشت 27 سال تداوم دارد. این حس اگر چه در دوره هایی به جهت افت و خیز کیفی فیلم ها بالا و پایین شده، ولی هیچگاه قطع نشده است.

سینما قدس زنجان در کنار سینما استقلال سابق و بهمن فعلی برای هم نسلان من بخشی از هویت فرهنگی این شهر بود. نسل های متوالی در این سینما خاطرات خوب و خیال انگیزی را تجربه کرده اند. تخریب این مکان فرهنگی زخم عمیقی بر کالبد آن خاطرات خوب بود. رویایی بود که به کابوس مبدل گشت..../مردم نو

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha