کد خبر: این-سهم-توست-و-این-را-برای-تو-نگهداشته-ا
۹ مرداد ۱۳۹۹، ۱۷:۲۵
این سهم توست و این را برای تو نگهداشته ام.../ دکتر سید علی ریاض

مثل هر آدم مسلمان که به وظایف خود عنایتی دارد من از دوران جوانی و نوجوانی توجه ای به مسائل حج داشته ام. هر زمانی در تلویزیون و برنامه ها از حج می دیدم و با خود می گفتم زمانی فرا می رسد که به حج مشرف شوم؟

خاطره کوچکی از دوران دبیرستان  بگویم، یک شخصیت هنرمندی در عراق به مرحله فوت رسیده و مجددا عنایت پروردگار به این بنده رسیده و دوباره احیا شده از او در رابطه با اینکه تو که دوباره به دنیا بازگشتی چه کاری را می خواهی انجام دهی؟ و او در پاسخ به این سوال گفته است که می خواهم به کشورهای اروپایی سفر کنم!

برای من جای تعجب بود که چرا این بنده خدا حرفی از خدا نزد چرا آرزوی حج نداشته است؟!

ایام گذشت و وارد رشته دندانپزشکی شدم. یک روزی دانشجوی سال آخر بودم و نام دکتر دلشاد را در ذهن داشتم که به عنوان مسئول حج و از پزشکان عربی زبان بودند و من یک مرتبه در این فکر بودم که چه طور می توانم به عنوان یک خدمت رسان در مکه به زائران کمک کنم.

سال آخر دانشگاه در رشته دندانپزشکی تحصیل می کردم که ناگهان یکی از دوستانم به نام دکتر کرمانی یکی از مبارزان سیاسی بود به من به عنوان مترجم عرب زبان در قسمت حج و پزشکی پیشنهاد کار داد، من هم بنا به دلایلی که در ترم آخر رشته دندانپزشکی بودم و تحصیلاتم ارجح تر از کار کردن بود این پیشنهاد را نپذیرفتم.

بعد از آن حسرت می خوردم که چرا نتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. به هر حال فارغ التحصیل رشته دندانپزکی و رئیس شبکه بهداری نیشابور شدم.

در آن زمان در قسمت های دانشگاهی و بهداری و معاونت های درمانی دستورات لازمه در رابطه با بهداشت را می گرفتم و اجرا می کردم.

هیئت پزشکی آن زمان به ریاست دکتر صدر بود از نیشابور به دانشگاه مشهد رفتم که برای اجرای کاری درب اتاق معاونت درمان دکتر افشار را باز کردم و اذن را گرفتم تا مسئله ای را با ایشان مطرح کنم. در آن وقت دکتر به بازکردن پاکت نامه ای بود با خود داشت زمزمه ای می کرد و گفت: نامه از مرکز پزشکی حج در خواست یک دندانپزشک دارد و من هم به شوخی گفتم که آیا شما بهتر از من سراغ دارید؟ دکتر افشار هم که از سابقه من از لحاظ بهداری نیشابور و ... با خبر بود گفت راست می گویی بهتر از تو دیگر نیست .

 من سال 70 اولین باری بود که به عنوان رابط در مدینه میان 70 الی 75 هزار زائر در بحث ترجمه و مکاتبات و بحث درمانی شرکت می کردم.

با لذت کارهایم را انجام می دادم لحظه ای خواب را میان چشمانم ندیدم. سال 70 اوج گرمای عربستان بود که 63 روز حج من در آنجا طول کشید.

در جده بودم که با من تماس گرفتند که یکی از زوارهای ایرانی فوت شدند و پاسپورتش در اینجا جا مانده است. رفتم به سراغ مسئولان مکه گفتم که پاسپورت جا مانده فوت شده مومن را می خواهم شخص گفت: به چه دردت می خورد؟

گفتم این پرونده را می برم که اگر این مومن حج را به صورت کامل انجام نداده یکی از اقوام به نیابت از آن تشریف آورد و اعمال مومن را انجام دهد!

مومن میرزا عبدل مالکی از خطه خراسان بود که در مکه فوت شده بود در تمام آن مدتی که در آنجا بودم حال او را جویا می شدم او نیز در بیمارستان به کما رفته بود که این دم دم ها ی آخر خبر فوت این عزیز مومن را به من دادند.

از در که بیرون آمدم به من گفتند که دکتر پس فوت شده چه می شود و من گفتم الان آن مومن کجاست ؟ احساس تکلیف کردم که او را تنها نگذارم . گفتند در سرد خانه است.

به سردخانه رفتم بیمار را یافتم و با اشاره گفتم که آن را در برانکارت گذاشته. او را درون آمبولانس گذاشته و به "شهر شوره"(به سردخانه ابی طالب) بردم.

جالب اینجاست که من در دوران تحصیلم به مطالعه رساله و مناسک می پرداختم و مسائلی از جمله کفن و دفن و کافور و... به یاد داشتم و برای محض احتیاط بیشتر تماسی با کنسول گری ایران در جده گرفتم تا کلیات این  مراسم را برای من یادآوری کنند.

در آن سرد خانه من بودم و راننده آمبولانس برای کمک کسی را نداشتم می خواستم راننده را صدا بزنم که ناگهان دیدم رنگ او همانند میت شده و حال بدی دارد .

خودم به تنهایی با کمک افرادی که در آنجا بودند میت را روی تخته گذاشته و غسل دادم و برای گذاشتن او در کفن افراد عرب زبان را صدا کردم تا به کمکم بیایند.

راننده آمبولانس را صدا زدم و گفتم کار تمام شده لا اقل برای ایستادن در نماز میت کمکی کن...نماز میت را به جا آوردیم و بعد به سمت شعب ابی طالب رجوع کردیم.

ساعت 11 شب بود تاریکی و سکوت تمام شهر مکه را فرا گرفته بود.

نگهبان درب شعب از انتقال میت به آنجا خودداری کرد و من نیز با خوش برخوردی و مقداری صحبت کردن او را راضی کردم تا این میهمان خدا را در شعیب ابی طالب دفن کنم.

2 کارگر و یک سر کارگر برای آماده کردن خاک با من آمدند. خاک را آماده کردند و به من گفتند که مرده را بدهید تا او را دفن کنیم و من چنین اجازه ای ندادم . گفتم تمام عملیات دفن را خودم می خواهم انجام دهم.

آنها هم که دیدند من اصرار زیادی در این مسئله دارم حرفی نزدند،  من در زیر آن خاک مراسم  را انجام  دادم  و در آخر به آن مومن گفتم که اگر در بهشت برین راه یافتی سلام من را به جدم رسول خدا برسان.

 دو کارگر بنگلادشی به  عملیات من و صحبت کردن من با مرده را که می دیدند قهقه قهقه می زدند و برایشان عجیب بود که من زیر خاک با این مرده چه حرفی را می زنم.

ناگهان سرکارگرشان فریادی بر سر آنها زد و گفت : هر کسی از هر دین و آیین خود می داند که چطور میت خود را دفن کند ساکت باشید. دیگر صدای خنده ای را نشنوم. این دو کارگر سکوت کردند.

اعمال میت را که انجام دادم به سمت بیرون رفتم که ناگهان سرکارگر که در را برای دفن کردن مومن باز کرد به من نگاهی کرد و گفت: تاکنون مزار حضرت خدیجه(س) زا زیارت کرده ای؟!

گفتم: 63 بار از پل حجوج عبور کردم فقط زائرانی را می دیدم که روی این پل ایستاده و به ناله و شیون می پردازند.

کارگر به من گفت: پس به تنهایی به جلوی درب سبز حضرت خدیجه برو زیارتی کن و بازگرد من اینجا منتظر تو ایستاده ام.

به جلوی درب حضرت خدیجه رفتم دعاو نیایشی انجام دادم و سریعا بازگشتم به سمت جده.

لباس مناسبی نداشتم از طرف بیمارستان یک لباس بیمار را در خواست کردم و به حمام رفتم و خوابیدم.

قبل از خوابیدنم از خداوند خواستم که اگر این سفر و زیارت را مورد قبول در گاه خود دیده نشانه ای را عنایت کند.

فردا صبح با صدای برادر حبیبی مسئول بخش اداری-مالی از خواب برجستم.

او یک قطعه پرده کعبه را برایم آورد و گفت: این سهم توست و این را برای تو نگهداشته ام...

همان لحظه به یاد حرف قبل از خوابم افتادم گفتم این حتما همان نشانی است که از سوی خدا به دست من رسیده است!

به شیرینی این خواب در آن 63 روز خواب دیگری را به یاد ندارم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha