کد خبر: انگیزه‌ای-برای-زندگی-نداشتم-با-یک-نگا
۲ اردیبهشت ۱۴۰۰، ۱۳:۴۵
انگیزه‌ای برای زندگی نداشتم/ با یک نگاه عاشق او شدم!

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری سلامت به نقل از روابط عمومی برنامه،شب گذشته آزیتا کوچکی و محمدرضا جرجانی زن و شوهر اهل گرگان مهمان برنامه هشتم «دعوت» بودند؛ محمدرضا جرجانی قصه آشنایی خود و همسرش را شرح داد و بیان کرد: من و همسرم با یکدیگر فامیل دور بودیم؛ سال ۶۲ من با یک نگاه عاشق او شدم؛ حدود شش سال هیچ‌کس نمی‌دانست که او را دوست دارم؛ بعد از سربازی سال ۶۸ موضوع را عنوان کردم؛ در ابتدا مادر همسرم بنا به دلایلی سنگ‌های بزرگی جلوی پای من انداخت. در خواستگاری دوم سال ۷۲ همه‌چیز خوب پیش رفت و‌ما بعداز آن عقد کردیم؛ ده سال از این عاشقی گذشت؛ در دوره عقد هم مادر همسرم سخت‌گیری‌های مختص به خود را داشت اما در مجموع سال ۷۳ ازدواج کردیم.

آزیتا کوچکی در ادامه گفت: ۲۱ ماه از ازدواج ما گذشته بود؛ ۵ خرداد سال ۷۵ با همسرم و اقوام به باغ پدر شوهرم رفته بودیم؛ من مشغول خوردن میوه زیر درخت بودم، هم‌زمان برادر شوهرم مشغول کار با تراکتور بود؛ نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که دامن من به دستگاه گیر کرد و دستگاه من را به داخل خود کشید در واقع پاهای من داخل دستگاه رفت؛ به علت درد زیاد بیهوش شدم.

محمدرضا جرجانی گفت: بعد از یک دقیقه همسرم را به یکی از بیمارستان‌های گرگان بردیم همان ابتدا دکتر به ما گفت: هر دو پای خانم باید قطع شود؛ او را به بیمارستان دیگری بردیم از ساعت ۶ تا ۲ بعد از ظهر در اتاق عمل بود. ۲۴ ساعت بعد مجددا به اتاق عمل رفت و پای او را گچ گرفتند. سرانجام به تهران آمدیم و به بیمارستان دیگری رفتیم.

آزیتا افزود: نمی‌دانستم اوضاع چقدر خراب است و قرار است پاهایم قطع شوند؛ بار دیگر مرا به اتاق عمل بردند اما در آنجا حالم بد می‌شود و ایست قلبی می‌کنم؛ همان شب دکترها مجبور می‌شوند مرا مجددا به اتاق عمل ببرند و پایم را قطع کنند. در تمام لحظات چون همسرم کنارم بود عمق فاجعه را متوجه نمی‌شدم. سرانجام پای چپم از بالای زانو قطع کردند الان پای چپ‌ام مصنوعی است؛ پای راستم هم به همان اندازه آسیب دیده بود اما دکترها آن را حفظ کردند و هم‌اکنون از ۵۰% از آن استفاده می‌کنم.

در این بخش آزیتا کوچکی از مسبب این اتفاق صحبت کرد و گفت: برادر همسرم که مسبب این اتفاق بود به دیدنم آمد اما من خواستم که بیاید تا علت تصادف را از زبان خودش بشنوم اما او چیزی نگفت. من در سه سال اول بعد از این اتفاق او را بخشیدم. شب‌هایی بود که یادم نبود پا ندارم مثلا برای آب خوردن پا می‌شدم اما به یک‌باره پخش زمین می‌شدم؛ انگیزه‌ای برای زندگی نداشتم افسردگی شدید گرفته بودم؛ نمی‌توانستم بپذیرم چرا این اتفاق برای من افتاده است.

کوچکی در پایان بیان کرد: بعد از آن فاجعه حتی یک لحظه هم به جدایی از همسرم فکر نکردم؛ اگر به عقب برگردم و به من بگویند که قرار است با او ازدواج کنی و بعد از ازدواج این اتفاق مجدداً برای تو رخ دهد من باز هم همسرم را انتخاب می‌کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha