کد خبر: آرزویی-که-رنگ-حقیقت-گرفت-دکتر-فاطمه-حقی
۸ شهریور ۱۳۹۹، ۲۰:۴۰
آرزویی که رنگ حقیقت گرفت/دکتر فاطمه حقیری

دوستم خانم دکتر فاطمه امیدی علاقه بسیاری داشت تا به زیارت کربلا برویم و کیست که چنین آروزیی نداشته باشد؟!!!وقتی با مرکز پزشکی حج و زیارت جمعیت هلال احمر تماس گرفتیم،متوجه شدیم که پزشکان اعزامی برای تیم‌های درمانی ویژه اربعین اعزام نمی‌شوند.ما در آن موقع رزیدنت بودیم و خوب پزشک عمومی محسوب می‌شدیم.البته مسؤل تدارکات به ما گفت:«اگر امام حسین (ع) شما را بطلبد،حتما زیارت حرم شش گوشه‌اش نصیبتان می‌شود.»

در ناامیدی که داشتیم،حرف او برای ما روزنه امیدی بود.سه چهار روز مانده به اعزام تیم پزشکی به کربلا، برای ارائه درخواست اعزام به کربلا،همراه دکتر امیدی به مرکز پزشکی حج و زیارت هلال احمر رفتیم.

شب قبل خانه را زیر و رو کرده بودم،اما گذرنامه‌ام را پیدا نمی‌کردم.با خودم می گفتم:تو لایق رفتن به کربلا نیستی،برای همین گذرنامه‌ات پیدا نمی‌شود.با این حال به مهربانی سالار شهیدان ایمان داشتم.

در مرکز پزشکی نزد دکتر حیدری معاون  وقت عتبات عالیات رفتیم و از ایشان خواهش کردیم تا نام ما دو نفر را نیز در فهرست پزشکان اعزامی قرار دهد،اما دکتر حیدری آب پاکی را روی دستمان ریخت و گفت:لیست نهایی بسته شده و ویزا هم برای آنان تهیه شده است.

بغض غریبی بر گلویمان پنجه افکنده بود؛پر از اشتیاق حضور در کربلای معلی بودیم و تنفس در هوایی که بوی کاروان حسین (ع) را می‌دهد،اما شرایط طور دیگری پیش می‌رفت و هر چه تلاش می‌کردیم اوضاع را تغییر بدهیم، نتیجه‌ای نداشت.

دکتر رضایی نماینده مرکز پزشکی حج و زیارت هلال احمر در عراق وقتی اصرار ما برای اعزام را دید، گفت: آنجا هوا خیلی سرد است.کربلا در این روزها بسیار شلوغ است و امکان تهیه بلیت و اقامت واقعا هم مشکل.

سرما و گرمای هوای کربلا برایمان مهم نبود و فقط می‌خواستیم به دیدار مولایمان برویم.نهایتا قرار بر این شد که تهیه ویزا از مرکز پزشکی حج و زیارت هلال احمر انجام شود و ما شخصا برای تهیه بلیت اقدام نماییم.از جایگاه ناامیدی،ناگهان خود را در کنار حرم سالار شهیدان تصور کردیم.

برای اعزام به کربلا باید گذرنامه‌های خود را به مرکز پزشکی همراه سایر مدارک ارائه می‌دادیم.گذرنامه من که پیدا شده بود و برای دکتر امیدی هم قرار بود از شهرستان پست شود.با پدرم تماس گرفتم و مشکل گم‌شدن گذرنامه را برایش بازگو کردم.پدرم گفت:شاید گذرنامه‌ات پیش مدارک دوستت است!

یادم آمد شش ماه قبل که درخواست سفر عرمه مفرده داده بودم،گذرنامه ام را نیز دادم و دیگر پس نگرفتم. یکی از مشکلات من حل و بالاخره مدارک درخواستی مرکز پزشکی جور شد.مشکل اساسی،تهیه بلیت بود. پدرم در تماس تلفنی به من خبر داد که هواپیمایی ماهان 12 صندلی خالی دارد و پرواز آن همزمان با اعزام تیم پزشکی ویژه اربعین خواهد بود.

آن روزها کشیک های سختی داشتم و بیماران با مریضی‌های سخت بستری بودند.ما هر روز 12 ساعت کشیک داشتیم و اگر یک نفر غایب می‌شد،بار سنگینی روی شانه دیگران قرار می‌گرفت.وقتی مساله را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم،قبول کرد به جای من کشیک باشد.از طرفی،پدرم به جهت کسالتی که داشت،چندان به رفتن من رضایت نداشت.انگار قسمت نبود به این سفر بروم.از خدا خواستم هر آنچه خیر و صلاح ما است،همان را مقدر نماید.

همان روز نذر کردم تا فرا رسیدن اربعین حسینی،حدیث کساء بخوانم که عجب نذر بزرگ و با برکتی بود.با دکتر امیدی هماهنگ کرده بودیم اگر هر یک از ما،بنا به هر دلیلی،اعزام به این سفر را کنسل کرد بلافاصله به دیگری اطلاع دهد.

یک روز که می خواستم به اتاق عمل بروم،تلفن همراهم را بیرون گذاشتم و به همکاران گفتم که اگر کسی تماس گرفت،حتما جواب بدهند.وقتی در اتاق عمل بودم،گوشی‌ام زنگ خورد اما همه سرشان شلوغ بود. وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم،دیدم از هلال احمر تماس گرفته بودند.گفتند:از بین شما و خانم دکتر امیدی، تنها یک نفر می‌تواند به این سفر بیاید.

در همان لحظه خانم دکتر امیدی را پیشنهاد دادم.وقتی در حال مکالمه با هلال احمر بودم،بیمارم که به تازگی مادر شده و هنوز از روی تخت اتاق عمل بلند نشده بود،در چشمانم نگاه کرد و گفت:خانم دکتر،به زودی یک زیارت در پیش خواهید داشت.

این جمله دقیقا دم اذان مغرب به من گفته شد.شب در منزل ماجرا را برای پدرم تعریف کردم.پدرم بعد از خواندن نماز گفت:شما فردا ویزا را بگیر و ساکت را ببند.اگر بلیت بادش،راهی کربلا می‌شوید.اگر هم چنین نشد،به بدرقه یک زائر کربلا که دوست است، رفته‌ایم.

حرف‌های پدرم قوت قلبی برای من شد،اما هنوز با بیمارستان هماهنگ نکرده بودم.در آن شرایطی، اجازه رییس بیمارستان و رییس گروه دانشگاه را نداشتم و احتمال این که با مرخصی یک هفته‌ای من موافقت شود، بسیار کم بود.

آن شب سرم را به آسمان بلند کردم و از صمیم قلبم از خداوند خواستم که به این سفر معنوی مشرف شوم.

صبح فردا ساعت 9 ویزاها حاضر شد و هوایپما ساعت یک بعدازظهر به سمت کربلا پرواز می‌کرد.تنها چهار ساعت برای رفتن به فرودگاه فرصت داشتم تا در لیست انتظار قرار بگیرم.بلافاصله با رییس گروهمان که جلسه‌ای در وزارتخانه داشت تماس گرفتم،اما خانم منشی گفت که امکان پاسخگویی برای ایشان میسر نیست و شما باید با بیمارستان هماهنگ کنید.

درخواست خود را به خانم منشی گفتم و واقعا احساس کردم که رییس گروهمان صدای من را می‌شنود،اما منشی اصرار داشت که رییس گروه در شرایطی نیست که بتواند با من حرف بزند.در این هنگام تلفن همراهم زنگ خورد.ظاهرا رییس گروه در تماس با بیمارستان گفته بود که من باید با استاد عقیلی هماهنگ کنم و رفتن من به این سفر از نظر او منعی ندارد!

با موافقت استاد و انجام هماهنگی ها با مسؤل شبفت رزیدنت،همراه پدرم به سمت سفارت عراق حرکت کردیم.خیابان‌ها بسیار شلوغ بود و فکر کردم اگر بخواهیم از خیابان ولی عصر (عج) به سمت فرودگاه امام خمینی (ره) برویم،زمان زیادی تلف خواهد شد. قرار شد پدرم به ترمینال جنوب برود و ما پس از اخذ ویزا به وی ملحق شویم و از آنجا به فرودگاه برویم.

به اتفاق دکتر امیدی به سفارت عراق رفتیم و ویزا گرفتیم.وقتی با پدرم تماس گرفتم،گوشی‌اش در دسترس نبود.تصمیم گرفتیم مستقیم به سمت فرودگاه امام حرکت کنیم.از ترمینال جنوب که گذشتیم،عقربه‌های ساعت یک ربع به یازده را نشان می‌داد و در آن لحظه متوجه شدم راننده در مسیر دیگری حرکت می کند. به دوستم گفتم که مسیر اشتباه است.راننده متوجه حرف من شد و گفت: نگران نباشید،در حال رسیدن به فرودگاه هستیم.

منظور راننده فرودگاه مهرآباد بود و ما باید به فرودگاه امام خمینی (ره) می‌رفتیم.موضوع را به وی گفتم. بالاخره بعد از کلی دور زدن،در مسیر فرودگاه امام افتادیم.ترافیک سنگین بود و راننده تصمیم گرفت میانبر بزند،اما به اشتباه وارد مسیری در حال احداث شد و راه به جایی نداشت!من و فاطمه صدای تپش قلبمان را حس می‌کردیم.استرس شدیدی داشتیم و مرتب به ساعت نگاه می‌کردیم.راننده از مسیر برگشت،اما دید که باک بنزین ماشین خالی است.خدار را شکر در آن نزدیکی پمپ بنزین بود و او با باک مقداری بنزین گرفت تا در صف نمانیم.

تمام این اتفاقات در حالی رخ می‌داد که از فرودگاه با ما تماس گرفتند که بلیت کنسلی پیدا شده است و ما هنوز در راه بودیم.ساعت حدود 12 ظهر بود که خبر دادند بلیت‌های کنسلی فروش رفته،اما امیدوار بودیم از شرکت هواپیمایی دیگری بلیت تهیه کنیم.

قبل از این که ویزایمان را از سفارت بگیریم،در دل می‌گفتم که به این سفر نخواهیم رفت و آمادگی داشتم از رفتن باز بمانم،اما در میان آن همه دلهره ندای قلبم این بود که اربعین در کربلا هستم.وقتی از احساسم با فاطمه حرف زدم،گفت:ما به زیارت خواهیم رسید.

هر چند واقعیت چیز دیگری بود،اما به خدا توکل کردیم. ساعت 12:30 دقیقه چدرم را در کنار عوارضی قم پیدا کردیم و وسایلمان را داخل ماشین او گذاشتیم و به سمت فرودگاه امام (ره) حرکت کردیم.

به دکتر امیدی خبر دادند که گیت بسته شده و هواپیما آماده پرواز است.پدرم با سرعت هرچه تمام‌تر به سمت فرودگاه حرکت کرد.سرعتی که من هیچگاه در رانندگی او ندیده بودم! بالاخره به فرودگاه رسیدیم، اما اجازه عبور از گیت را به ما ندادند و نتوانستیم به تیم پزشکی هلال احمر در پرواز ملحق شویم.

فاطمه خیلی غصه‌دار شد؛انگار تمام انرژی اش تحلیل رفت.حال و روز من هم تعریف چندانی نداشت. عذاب وجدان داشتم که اگر زودتر می‌رسیدیم،او می‌توانست با تیم پزشکی در یک پرواز باشد.

آقای خان‌آبادی از پرسنل معاونت عتبات عاليات مركز پزشکی حج و زيارت،از همان ابتدا می‌گفت: شما به این سفر نمی‌روید،شرایط آن مهیا نیست...در فرودگاه نزد ما آمد و گفت:فقط دعا کنید،اگر طلبیده شوید، خواهید رفت.با هواپیمای بعدی می‌روید، نگران نباشید.گروه پزشکی نمی‌تواند منتظر شما بماند و خودتان باید از نجف به کربلا بروید.

هم خوشحال بودم و هم نگران! نمی‌دانستم باید چه تصمیمی بگیرم.دو دختر تنها در کشوری غریب چگونه باید از فرودگاه نجف به کربلا می‌رفتیم؟ از طرفی قلبمان برای بین‌الحرمین پر می‌کشید.در همان لحظه دکتر حیدری تماس گرفت و گفت که پرواز ماهان به مقصد نجف دو صندلی خالی دارد.

اتفاقا یکی از اساتید ما دکتر پازوکی در همان پرواز بود و دکتر حیدری گفت که با وی هماهنگ کنیم.

همه چیز در حال درست شدن بود و تردید داشتم که بروم یا دوستم را تنها بگذارم؟ فاطمه مصمم برای رفتن بود و من با چشمانی بارانی تلاش می‌کردم به خانه بازنگردم.دور از انصاف بود دوستم را ترک کنم.

با دکتر پازوکی تماس گرفتم و پس از تهیه بلیت،سرانجام سوار هوایپما شدیم. باور نمی‌کردم بالاخره رهسپار سرزمین خون و شمشیر و وادی عشق و ایمان شده‌ایم.در هواپیما افکار گوناگونی در سر داشت؛ این که چگونه باید 80 کیلومتر را با دو چمدان بزرگ طی کنیم؟ کشیک‌های بیمارستان را چطور باید تنظیم کنم،در حالی که در ایران نیستم؟!

نگهان قلبم آرام گرفت.نمی‌دانم چه چیزی باعث آرامش من در آن لحظه و ذهنم از این افکار خالی شد! با خدای خود راز و نیاز می‌کردم و گفتم: خدایا! برای رضای تو از روز اول برای آمدن به این سفر نیت کردم. امیدوارم خودت و امام حسین (ع) در طول این سفر حافظ ما باشید.

هواپیما در فرودگاه نجف بر زمین نشست.دیگر همه چیز شکل جدی به خود گرفت.روزی که صبح آن رفتن به کربلا در هاله‌ای از ابهام قرار داشت،عصر به فرودگاه نجف ختم شده بود.

صبح که می‌خواستم از خانه خارج شوم،پدرم گفت:کارت نظام پزشکی‌ات را همراه داشته باش.گفتم:این کارت فقط در ایران اعتبار دارد.برای این که حرف پدرم را گوش کرده باشم،کارت را برداشتم.اتفاقا در فرودگاه نجف وقتی برای خروج به یکی از گیت‌ها مراجعه کردیم،اجازه عبور به ما ندادند!دکتر پازوکی به مسؤل گیت گفت:ما اعضای کادر درمانی هلال احمر هستیم.وقتی کارت نظام پزشکی را نشان دادیم،راه های بسته باز شد.

در فرودگاه نجف شنیدن صدایی آشنا،قوت قلبی برای ما بود.وقتی به صمت صدا برگشتیم،دکتر رضایی نماینده مرکز پزشکی حج و زیارت هلال احمر در عراق را دیدیم.خدا را شکر کردیم.با تعجب گفتم:شما برای ما صبر کردید؟دکتر رضایی گفت:تیم پزشکی هلال احمر سه ساعت است که در اتوبوس منتظر شما هستند.

پس از تحویل گرفتن ساک‌ها،چهره عصبانی دکتر حمیدی را دیدیم.وقتی حال و روز ما را دید،خندید و گفت: تمام گروه از دیر آمدن شما نارحت بودند.

حتی راننده اتوبوس و دکتر رضایی برای این اتفاق تحت فشار بودند.با شرمندگی سوار اتوبوس شدیم و نگاه همکاران نشان می‌داد تا چه اندازه از دست ما شاکی هستند.

دکتر حمیدی به ما گفت:امام حسین (ع) به پیروان خود درس غیرت آموخت و این سفر،تجدید خاطره با سخنان ارزشمند و آرمان‌های والای سالار شهیدان است

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha